دلت گرم خدا باد!
دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت
*
ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد
*
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت: چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است
*
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
*
و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست
*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگربرای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم.
نوشته شده توسط معشوق محجوب درساعت 12:56 صبح روز سه شنبه 88 شهریور 24
دلیل بودن تو
هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت ...
و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن ...
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .
و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد...
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .
و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد .
و خدا گمشده ای داشت ...
نوشته شده توسط معشوق محجوب درساعت 12:54 صبح روز سه شنبه 88 شهریور 24
آفریدگار من!
مرا پیدا کن که من گمشده ای بیش نیستم
و این نماز جز یک آرامش و بهانه چیز
دیگر نیست ؛ من تو را می خواهم .
اما.....
نه مگر من می توانم اما بیاورم که
امایی بزرگتر از معمای روزگارم .
فقط با ناز در نمازم برای تو ، آرام می شوم .
خدایا آرامشم را با « خودت » کامل کن ،
تو را با بی نیازیت می شناسم که
هر بار نیازمند شدم نوازشگرم بودی
و بی شائبه مرا در آغوش می کشیدی
بی هیچ منتی .
تو را در نیازم می شناسم که هنوز نیازمند
آغوش مهربانت هستم .
ولی به خاطر خود خواهی ام آغوش تو را
نمی بینم و یا وانمود می کنم که آغوشی نیست !
اما تو هستی ، مهربانتر از آنچه که گمان می کنم .
آنقدر مهربان که هر زمان به سوی آغوشی
که نمی بینم بشتابم مرا
غرق بوسه ات می کنی .
تو را در بی تابی چشمانم می بینم .
تو را از نگاه سنگین روزگار عشق خواهم چید .
زندگی رقصی است به سوی پروردگار
نوشته شده توسط معشوق محجوب درساعت 12:50 صبح روز سه شنبه 88 شهریور 24
ثروت و بهشت
مرد ثروتمند و با تقوایی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجینه ی خود را به بهشت بیاورد. خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال در آورده بود و به مستمندان هم کمک کرده بود؛ قبول کرد.
مرد ثروتمند به خدمتکاران خود دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذارند.
ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت و در آن دنیا همراه چمدان به دروازه بهشت رسید. فرشته مامور در بهشت به او گفت: «ورود با چمدان ممنوع است.» مرد به او گفت که با اجازه خداوند این چمدان را با خود آورده است. فرشته قبول کرد و پرسید: «داخل چمدان چه آورده ای؟» مرد چمدان را باز کرد. فرشته با حیرت گفت: «سنگ فرش خیابان؟!
فرشته در بهشت را باز کرد. بهشت شهری بود با دیوارهایی از زمرد، خانه هایی از سنگ یاقوت با درهایی از لعل سرخ، درختانی زیبا که مرواریدهای قشنگی از آن آویزان بودند و سنگ فرش خیابانها همه از طلای ناب!
نوشته شده توسط معشوق محجوب درساعت 12:25 صبح روز سه شنبه 88 شهریور 24
آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید؟
روزی خواجه حسن مودب شنید که عارفی بزرگ به نام ابوسعید ابوالخیر به نیشابور آمده و منبر میرود و موعظه میکند و از فکر و دل اشخاص خبر میدهد ؛ خواجه حسن مودب که یکی از مخالفین اهل عرفان بود و پول و ثروت دنیا او را مست کرده بود ؛ این گونه سخنان را باور نمی کرد و آنها را غیر واقعی می دانست و بعلت کنجکاوی به شهرت ابوسعید ؛ خواجه به مجلس ابوسعید رفت و به سخنان او گوش داد ؛ در میان سائلی برخاست و گفت : کمکم کنید لباس ندارم .
ابوسعید از مردم امداد طلبید و باز خواجه مودب با خود فکر کرد :
"خوب است لباس خود را به او بدهم " و دوباره فکر اولیه بر او غلبه کرد که این لباس گرانقیمت است و..... تا سه بار سائل کمک خواست و این فکر مدام به مودب خطور کرد .
در این بین پیر مردی که کنار خواجه مودب نشسته بود از ابوسعید پرسید:
آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید ؟
ابوسعید گفت : بلی ! صحبت میکند کما اینکه در همین ساعت ؛ خداوند به مردی که پهلوی تو نشسته است سه بار فرمود : این لباس را به سائل بده ولی او گفت این لباس را از آمل برایم آورده اند و خیلی گرانقیمت است و آن را نداد
شیخ حسن مودب که این سخن بشنید ؛ لرزه بر اندامش افتاد و برخاست و پیش شیخ رفت و بوسه بر دست شیخ زد و لباس خود را فوری به آن سائل داد و در زمره ارادتمندان شیخ قرار گرفت و.........
نوشته شده توسط معشوق محجوب درساعت 12:24 صبح روز سه شنبه 88 شهریور 24