مرد نجوا کنان گفت :
« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .»
و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .
و سپس دوباره فریاد زد :
« با من حرف بزن »
و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد، اما مرد باز هم نشنید .
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
« ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .»
و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد :
« پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده »
و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :
« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»
اما مرد با حرکت دست، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت...
نوشته شده توسط معشوق محجوب درساعت 12:8 صبح روز یکشنبه 90 اردیبهشت 25