بسمه تعالی
اللهم عجل لولیک الفرج
دوستان خوبم سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه ودر پناه امام زمان(عج) لحظات آرومی را سپری کنید.
من که دانشگاهم از روز اول مهر شروع شد نمیدونم بعد از سه ماه تعطیلی چرا دانشگاه رفتن اینقدر سخت شده!
راستی دوستان یادتونه چند ماهه پیش شب شهادت حضرت زهرا(س) یه پیام تسلیت گذاشتم و فوت پدر دوست عزیزم زینب را بهش تسلیت گفتم حالا هم متاسفانه روز پنج شنبه اول مهر وقتی من از دانشگاه اومدم خونه مامانم گفت مامان زینب هم به رحمت خدا رفت حدود 20 روزی میشد که در بیمارستان بستری بود.مامان و بابای زینب خیلی مریض بودن سالها بود که خونه نشین شده بودن و زینب به همراه خواهر عزیزش از اونها پذیرایی و مراقبت میکردند.اونها مخصوصا مامانش خیلی روح لطیفی داشتن من خیلی به اونها سر میزدم و باهاشون صحبت میکردم این رفت و آمدهام باعث شده بود که اونا هم خیلی به من علاقمند بشن تا جایی که زینب میگفت بعد از رفتن من باباش گریه میکرد آخه این آخریها خیلی دلتنگ شده بود خلاصه بعد از فوت باباش مامانش خیلی خیلی تنها شد چون اینها خیلی به هم علاقمند بودن به طوری که بیماریهاشون هم مشترک شده بود و هرکدومشون که هر بیماری ای میگرفت چند روز بعد اون یکی هم میگرفت.جالب اینه که مرگشون هم با فاصله کم اتفاق افتاد.حالا زینب مونده و زینب. اما من که به دلیل رفتن های زیادم به اونجا وابستگی عجیبی به مامانش داشتم شنیدن خبر فوتش خیلی برام تاسف بار بود آخه من هروقت دلم میگرفت میرفتم پیشش و بهش میگفتم برام دعا کن اونم بهم میگفت من هرشب تو نماز شبم برات دعا میکنم.خیلی دوستش داشتم اصلا طاقت نداشتم ببینم اینقدر تو دنیا زجر میکشه ولی به مرگش هم راضی نبودم. حالا دیگه خیلی تنها شدم از اون روز تا حالا فقط 2 بار رفتم خونه زینب اینا هر دو بارش هم انقدر گریه کردم که زینب و لیلا بهم دلداری میدادن. اصلا نمیتونم جای خالیش را توی اون خونه ببینم.اما میدونم اون دیگه شبها راحت میخوابه خیلی راحت... چون شاهد تمام دردهاش بودم.روحشان شاد و یادشان تا ابد گرامی باد.من محال خاطرات و حرفهای قشنگشون را فراموش کنم.
راستی یه مقدار هم از هفته دفاع مقدس بگم امروز توی مسجدمون به همین مناسبت برنامه داشتیم. یه مادر شهیدی تو محله ی ما زندگی میکنه که خیلی نورانی و مهربون و دوست داشتنیه. من تو ماه مبارک رمضان پارسال با این خانوم آشنا شدم بعدها که فهمیدم مادر شهید هم هست یک ارادت خاصی بهش پیدا کردم. خلاصه امروز دعوتش کرده بودیم بیاد برامون از شهیدش خاطره بگه.یه خاطره ای تعریف کرد که من انقدر محو صورتش شده بودم که اشک از چشمهام سرازیر میشد خیلی خاطرش قشنگ بود حتما تو یه پست جداگانه خواهم نوشت.
وای که ما چقدر مدیون شهدا هستیم و در عین حال چقدر هم شرمندشون هستیم. اونا خیلی به گردن ما حق دارند خدا کنه حلالمون کنند وگرنه....
و اما کلام آخر خیلی وقته که پستی از جلسات طرح صالحینمون نذاشتم.انگار نه انگار که یکی از اهدافم از تاسیس این وبلاگ به بحث گذاشتن مباحث این جلسات بود. الان داریم رو موضوع معاد و زندگی پس از مرگ صحبت میکنیم.ولی محتوای جلساتمون خیلی سنگینه منم تنبل شدم دیگه خلاصه و یادداشت برنمیدارم تا براتون بنویسم. حالا از فردا قراره برم توی یه طرح سه روزه در مورد حجاب و عفاف شرکت کنم اونطور که شنیدم استاداشون خیلی عالی هستن اگه بشه از این جلسات حتما مینویسم و شما رو هم به بحث میکشونم تا انشاالله به امید خدا بتونم یه قدم هر چند کوچک در مسیر حجاب که یکی از معضلات مهم وجدی جامعه ی امروزمون هست برداشته باشم.
در پایان از آقا امام زمان(عج) التماس دعای خیر دارم و عاجزانه ازشون میخوام که توفیق خدمت هرچند کوچک در راه اسلام و ایمان به این حقیر عنایت فرمایند تا زمینه ساز ظهور با برکت و شاهد ظهور هر چه سریعترشون باشم چون دیگه خیلی خسته شدم خیلی...