اگر بيايد،
بهاررا که باشکوه ترين فصل من است برايش قربان ميکنم ،
چشمهايم را که عزيزترين و روشنترين کريمانه هايم هستند به شوق ديدارش ميبخشم ،
زيباترين واژه هائي را که ميدانم برايش ميسرايم ،
دلنشينترين لالائيهائي که در کودکي شنيده ام برايش ميخوانم ....
آه چقدرتلخ است که همه را ببينيم ولي ازديدن او محروم باشيم!
چقدرسخت است که چشمهاي همه را پرفروغ وبينا کنم، اما چشمهاي خودم از نورنگاهش محروم باشد ؟
چقدردشواراست که بردردها و زخمهاي همه دردمنداني که ميشناسيم مرهم بگذاريم وغمهايشان را تسلي بخشيم
اما دردها ، رنجها و شکوه هاي هميشگيمان ازغربت وفراق او بي پاسخ بماند ؟